محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

و دیدار نزدیک است

دختر گلم. این آخرین پستیه که تو نبودت مینویسم. فردا ایشاله میبینمت و کلی کنار هم تعطیلات رو خوش میگذرونیم..ظاهرا تا 12 شهریور استراحتت مطلقیم.. کلی مهمونی و عروسی و عید خدا بخواد.. امشب هم که افطاری مهمون پژوهشکده هستیم و جات حسابی خالیه عزیزم.. بزودی با عکسهای ناز دخترم برمیگردم. پیشاپیش عید فطر بر شما مبارک دوستان..
24 مرداد 1391

شبهای قدر و محیا

شب اول قدر که خونه موندی و مادرجون گفت محیا رو مسجد نبردیم تا سوژه نشه واسه یه سری که چرا مادرش بچه به این کوچیکیو گذاشتش دو هفته و کی برمیگرده و ازین حرفا، راستش چشم هم نخوره.. آخه دور از جون شما یه سری آدم داریم اونجا نگاه کنن به درخت ، میافته رو زمین... شب دوم دیدن که نمیشه کمی با خالشون و کمی با خاله جون سمانه اینور و اونور رفتی و آخرش هم خوابیدی و بردنت خونه.. دیشب هم که شب آخر بود خاله جون موند تو خونه تا بخوابونتت و بعد بره، اما ظاهرا تا 12 شب باهاش یاری نکردی و بعدش هم نمیدونم چی شد.. راه میری و به همه یاد آور میشی که من هم بابا و مامان دارم ها!! و ازشون میخوای زنگ بزنن برات تا با ما صحبت کنی..من فدای دل کوچیکت...
22 مرداد 1391

غروب جمعه بی تو..

از دوستام معذرت میخوام که اینقدر ناراحتشون میکنم.. اما در حال حاضر کاری جز این بلد نیستم که بشینم اینجا و بنویسم وخودمو خالی کنم.. آش پشت پاتو هم درست کردم و بین همسایه ها و مغازه دارها و چندتا از همکارام پخش کردم.. ایشاله برای مسافرتهای بزرگترت اینکارو بکنم. البته مادرجون اینکارو بکنه چون قراره منو دخملم همش باهم بریم جایی... همین حالا که تلفن مشغول نت بود زنگ زدن برات رو گوشیمو و چقدر با من و بابایی صحبت کردی و زار میزدی و میگفتین که بیاین.. حتی پای تلفن که همش دوست داری با من حرف بزنی اینبار بابایی رو خواستی تا بهش بگی ما رو بیاره شمال.. بابا علی: محیا بیام دنبالت دتری؟؟ محیا: نه!! خونه مادرجون باشم . تو و مامانی بیاین. زود...
22 مرداد 1391

دلم برای تو تنگ است

تا صفحه وبلاگتو باز کردم دستم لرزید و چند دقیقه ای اشک امونم نداد!! دیگه عکسی ازت ندارم تا به تصویر بکشم.. تا موقع کم کردن سایزش هی قربون صدقت برم.. دخترم خیلی دلم برات تنگ شده خیلی .فکر میکردم اگه نباشی خیلی جاهها میرم و خیلی کارها میکنم. اما تو نبودت کارم فقط تو خونه موندنه.. نمیدونم کی میرسه که جلوی در خونه مادرجون بغلت کنم..بوت کنم. بویی که حتی باباعلی هم حسش نمیکنه و فقط و فقط من.. ...
18 مرداد 1391

نمیتونم باور کنم..

هر جا میرم، میبینمت، عادت کردم به همیشه بودن تو!! آروم میشم، وقتی پیشم، باشی دلم خوشه به دیدن تو!! کاش همینجوری بمونیم من و تو ، من عوض نمیشم و تو هم نشو!! بیا با هم بمونیم فقط همین، من که جایی نمیرم تو هم نرو!! این حس قشنگو مدیون تو هستم، تو با منی و من از عشق تو مستم! دستاتو میگیرم حس پر پرواز، دنبالت تو ابرها، باز پیش منی باز!! دخترم امیدوارم زودی ببینمت. راستی فردا برات آش پشت پا میپزم تا زودی برگردی پیش خودم.. ...
17 مرداد 1391

گزارش غیر تصویری از محیا جونم

تو این چند روز فقط دوبار باهام صحبت کردی  و چون آخرین بار ازت پرسیدم بیام دنبالت بریم خونمون و مهد، میترسی گوشی رو برداری تا باز هم ازین حرفها بزنم..هر وقت زنگ میزنم میگی : میخوام خونه خالشون ناس بمونم.. بله عزیزم خوش میگذره دیگه. نازت خریدار داره هوارتا .. مادرجون که تا دیروز تک و تنها بود این روزها دم به ساعت باید پذیرای کسایی باشه که تا از اطراف رد میشن یه سری هم خونه مادر جون بزنن تا محیا رو ببینن و براش چیز میز بخرن. دایی جونا و پسر دایی ها بخصوص علیرضا همش اونجان. ماه رمضونی بازار گرمی خوبی براشون کردی و روزا براشون زود میگذره و من میترسم بعد برگشتنت دپرس نشن.. موندم تو اینهمه علاقشون به تو خوشگلم..بقول ماد...
17 مرداد 1391

تقدیم به یکدانه دخترم.....

همین که مینویسم و به واژه میکشم تورو               دوباره بار غم میشینه روی گونه های من همین که میشکفی مثه یه گل میون دفترم             دوباره گرمی لبات دوباره بوسه های من همیشه کم میارمت همیشه کم میارمت نمیشه که نبارمت!!!! گریه فقط کار منه تواشکاتو حروم نکن                به واژه ای نمیرسیم اینجوری پرس و جو نکن فاصله ها مال منن تو فاصله نگیر ازم             &n...
16 مرداد 1391

عکسهای شمال محیا تو ماه رمضون

دیگه بادکنکای مغازه رو تموم کردی و این آخریش بود. رفتی از درخت انجیر چیدی و دستتو زدی به گردنت و خارش شدید گرفتی. منم بردم شستمت..(امین جون با دست شکسته رو ببین)   محیا خونه خاله جون عسل: قربونت برم که اینقدر اونجا خوشی این شامپوی شرک رو خاله جون سمانه و ماسکشو خاله جون ناس برات خریده. من نمیدونم چرا ازین غول بی ریخت اینقده خوشت میاد.. قربون مژه های بلندت که از اون تو زده بیرون. شرک با این مژه قشنگی ندیده بودم تا حالا.. این عکس رو هم داشته باشین چون تا دوهفته دیگه عکسی از عشقم ندارم تا براتون بذارم. بعدش هم که تعطیلاته و .. اینجا هم در حال جابجا کردن لباسای نوزادیت بود...
15 مرداد 1391

انا لله و انا الیه راجعون

بيادش به آسمان سلامی و به ستاره ها پيامی که خوشا بر شما که ميزبانيد يک فرشته نامی که سالها با ما بود خدايش بيامرزد بياد داشته باشيم که اگر عزيزی رو از دست داديم و شايد شايسته تقدير بود هنوز عزيزانی در کنارمان هستند که شايسته بهترينها هستند با نهایت تاسف دکتر کیوان زاهدی معاون پژوهشی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید بهشتی دعوت حق را لبیک گفت. ضمن عرض تسلیت به خانواده محترمشان، از درگاه خداوند بزرگ برای ایشان آمرزش ابدی و علو درجات خواهانیم . روحش شاد ازینکه خانم و دختر عزیزش برای ادامه تحصیل در خارج از ایران بودن خیلی تو تشعع پیکر پاکش دلم گرفت دخترم اینو بدون که مرگ جزیی از زن...
11 مرداد 1391